یک سال خوب ایرانی
بیراه نیست اگر 2016 را سال
سینمای ایران بنامیم چرا که در مقام مقایسه، حضوری پربار و پررنگ در عرصههای
مختلف سینمایی تجربه کردیم. در سالی که رقابت در رشته بهترین فیلم غیرانگلیسیزبان
بهشدت فشرده بود، دومین اسکار به سینمای ایران رسید. در فیلم خوب دیگری که رقیب
«فروشنده» بود، یعنی «مردی به نام اووه» ایران و فرهنگش نقشی قدرتمند و سرنوشتساز
بازی کرد و بالاخره یک فیلم ترسناک درستوحسابی فارسیزبان از راه رسید که در
جشنوارههای مختلف جایزههای ارزندهای به دست آورد. گذشته از اینها، 2016 سالی
بهتر از 2015 بود با فیلمهایی بهمراتب بهتر. چون معیار این فهرست در دسترس قرار
گرفتن نسخههای باکیفیت فیلمهاست، مواردی که مدتی طولانی از اولین نمایشهای
جشنوارهایشان گذشته، در بخش «انتخابهای ویژه» میآیند و فیلمهای خوب و قابل
پیشنهاد دیگری در ادامه فهرست اصلی. بجز فیلم اول باقی فیلمها به ترتیب الفبا
فهرست شدهاند.
یک: لالالند (La La Land) ساخته دیمین شزل
«لالا لند» سحرآمیز است. میهمانی نور و ستاره است
و میعادگاه نتهایی که به گوش جان شنیده میشوند و به شخصیترین لایههای احساسی
مخاطبان اهل پل میزنند. یک موج عاطفی مستمر و خروشان است که دلها را از جا میکند
و فرصتی مغتنم برای پریدن از قفس تن به دست میدهد. «شیکاگو»، «دریم گرلز» و
«بینوایان» را بهکل فراموش کنید. هرآنچه ممکن است
سینمای معاصر از دوران طلایی هالیوود طلب داشته باشد با همین یک مورد تسویه میشود.
این فیلم انتقال بیکموکاست نوستالژی هالیوود کلاسیک به زمان حال – که همیشه با اندوه و ناامیدی همراه است - را
محقق کرده. در واقع کاری کرده کارستان. «لالا لند» از همان سکانسپلان شگفتانگیز
اول، سر در آسمان هزارتوی خیال و دو پای استوار بر خاک دارد. به همین دلیل است که
نهتنها فرسنگها با رویابافی یا رویافروشی فاصله دارد که بیشتر با رویابینی قرابت
دارد. شکوه ریختهشده در تکتک قابها و لحظههای فیلم، نه از زرقوبرق لباسها و
دکورهای صحنه و نه از هماهنگی بدلکارهای پرشمار که از افسون میزانسن میآید؛
میزانسنهای فیلمساز جوان و تازهکاری که حالا با فیلم جدیدش میشود بدون عذاب
وجدان صفت «نابغه» را برایش خرج کرد؛ بهخصوص اگر آن را دو سال پس از «ویپلش»
ساخته باشد. اگر دههها بعد بخواهند معادلی برای «کازابلانکا» در این سالها پیدا
کنند، «لالا لند» مطمئنا به عنوان یکی از گزینههای آن فهرست فرضی خودنمایی خواهد
کرد. این موهبت کمیاب رویابینی و این جادوی مدام آن قدر مسحورکننده است که بعید است
حتی در دیدارهای دوباره هم اثرگذاریاش را از دست بدهد.
دو. امپراتوری (Imperium) ساخته دنیل راگوسس
مشکل بشود فیلمی پیدا کرد که بر ارزش و قدرت
«کلمه» متمرکز باشد؛ و از آن دشوارتر است یافتن فیلمی که فاصله مهم و مبهم از
«کلمه» تا «فعل» را واکاوی کند و از دل این جستوجوی بزرگوارانه، همه اشکال تعصب و
نفرت را – که حتی در
جبهه هنردوستان و روشنفکرها هم ریشههای ستبری دوانده – به زبالهدان بریزد. دستاورد کمیاب «امپراتوری»
اینجاست که جهانبینی مترقی ضدجریانش و لایههای معنایی آگاهیبخشش با پوستهای
از یک تریلر خوشساخت و نفسگیر درباره تروریسم و
ماهیت وجودیاش پوشانده شده. اما باز هم هست. یک دنیل ردکلیف عالی که نقشآفرینی
درجه یکش باعث شده تمام باری را که فیلم بر دوشش نهاده به سلامت به سرمنزل مقصود
برساند. او حالا با این فیلم – در کنار
نقشآفرینی دشوار دیگرش در «مرد همهکاره» - دیگر میتواند به بانگ بلند ادعا کند
که از زیر سایه «هری پاتر» بیرون آمده و آماده درخشش در نقشهایی غیرنوجوانانه
است.
سه. بلو جی (Blue Jay) ساخته الکس لمان
تنها ارمغان «بلو جی» فقط آن نیست که از فرط دلپذیربودن
دلت نمیخواهد هیچوقت تمام شود، موهبت کمیابش این است که چنان مجرای فراخی به
خصوصیترین و دستنیافتنیترین افکار و عواطفت باز میکند و آن قدر خاطرههایی
فراموششده را از تاریکترین گوشههای وجودت احضار میکند که دلت نمیخواهد لذت
درکش را با کسی قسمت کنی؛ چون ممکن است با این کار نامحرمان به آن لحظههای شخصی
بیتکرار دست برسانند و اسرار مگویت بر همگان فاش شود. نه، این فیلم همه کس و همه جا و
همه وقت نیست. همچون ترانهای مهجور و کوچک است که ساخته شده تا خلوتهای دلتنگی
را پر کند و بارها و بارها تجربه شود چون هر بار دیدنش نوری بر گوشهای از خاطرات
مدفون زیر آوار زمان میاندازد و حسی غباراندود و خفته را بیدار میکند. «بلو جی»
ساده و زیباست. گفتوگوهای دو دلداده زخمخورده از هیولای زمان است. دو انسان که
به زبان نگاه با هم مکالمه میکنند و به گوش جان هم را میشنوند. روزگاری آن قدر
قلبشان برای آن دیگری تندتر تپیده که از برکت آن تپشها، سنگینی غیرقابلتحمل
هستی برایشان رنگی از امید گرفته؛ امیدی مغتنم که اشک غم سالها جامانده در گلو
را هم خواستنی جلوه میدهد و رنگی از سپیدی بر سیاهیهایی که هر لحظه نفس کشیدن را
محاصره کرده میزند. «بلو جی» از آن فیلمهاست که به سلطان بیتاجوتخت تنهاییهای
دوستدارانش تبدیل خواهد شد، حتی اگر تعداد این دوستداران انگشتشمار باشد.
چهار. پترسن (Paterson) ساخته جیم جارموش
«پترسن» نامه عاشقانه جیم جارموش به پستمدرنیسم
و سینمای پستمدرن است. او همچون آفرینشگری مومن به هرآنچه تا به حال آفریده،
نشسته بر لب جوی و همزمان با درک لحظهلحظه گذر عمر، همچنان به تولید اندیشه و
هنر در ساحتهایی تازه ادامه میدهد. جارموش در فیلم جدیدش هم خوشهچین برخی از
بهترین عناصر و ایدههایی است که پیشتر به کار زده و هم مانند همیشه پیشنهادهایی
هیجانانگیز در آستین دارد. او حالا چنان در میزانسن و قاببندی به کمال رسیده که میشود بوی نوشگاهها و خیابانها و کوچهباغهایی که به
تصویر کشیده را هم استشمام کرد. حالا چنان به پختگی در پستمدرنیسم رسیده که میتواند
طنینانداز شدن «سلطان قلبها» در قلب شهری آمریکایی و تا بن استخوان هنرپرور و
نوستالژیک یا همآغوشی هنرمند و هنر نشأتگرفته از ایران با شاعر و شعر نوی آمریکایی
را به طبیعیترین رخداد هستی تبدیل کند. عظمت نگاه یکی از پیشگامان پستمدرنیسم
در سینما حالا به مرزی رسیده که برای آفریدن چیزی عظیم فقط کافی است به همان اتفاقهای
بهظاهر کسالتبار روزانه بنگرد و با گلچین کردن تکههایی ویژه، طول موج ممتدی از
شور، صفا، هنر و عشق بیافریند. و در نهایت، در این روزهای شوم که انتقاد از ایدههای
بد و خطرناک به نبردی احمقانه با ملیتها و نژادها تبدیل شده، گونهگونی فرهنگی،
نژادی و فکری تنیدهشده در تاروپود «پترسن» میتواند پاسخی دندانشکن از جنس شعر و
عاطفه به نژادپرستان پیدا و پنهان تلقی شود.
پنج.
زوتوپیا (Zootopia) ساخته بایرن هاوارد و ریچ مور
حیوانات مختلف با توجه به تفاوت
ژنتیکیشان رفتار متفاوتی دارند اما این تفاوتها دلیلی برای برتر بودن یکی بر آن
دیگری نیست چون میشود با تمرین و آموزش این اختلافها را به حداقل رساند. اگر جای
«حیوانات» بگذارید «انسانها» به درونمایه این انیمیشن عالی خواهید رسید. رویکرد
مترقی و کلیدی سازندگان «زوتوپیا» برای برساختن دنیای سرشار از جزییات و جذابشان،
که آشکارا نظر به جوامع چندملیتی و چندفرهنگی غرب دارد، این است که به جای سرپوش
گذاشتن بر تفاوتهای غیرقابل انکار موجودات مختلف، آن اختلافها را در آغوش میگیرند
و تلاش میکنند تا از آنها پلی بسازند به سوی درک متقابل و صمیمیت هرچه بیشتر. به
زبانی دیگر، «زوتوپیا» در عین حال که بر تفاوتهای کوچک و بزرگ موجودات تاکید میکند،
منادی رواداری و برابری هم هست. مسلما برای توضیح کامل سازوکار اثرگذاری چنین
رویکرد پیچیدهای، مجال بیشتری لازم است. نکته اینجاست که حتی بدون در نظر گرفتن
زیرمتنهای متعدد سیاسی و اجتماعی «زوتوپیا» یا ردیابی تشبیهها و استعارههای
جانانهای که برای تشریح بحرانهای فرهنگی جاری در غرب به کار زده، بهانههای
زیادی برای تماشای دوباره و چندبارهاش وجود دارد: یک داستان پرملاط بامزه و
درگیرکننده، ادای دین به فیلمهای نوآر و گنگستری و شاید فقط آن «تنبل»ها.
شش. سینگ استریت (Sing Street) ساخته جان کارنی
«سینگ استریت» میتواند تمام
خاطرات نوجوانی را احضار کند تا حدی که خصوصیترین لحظههای عشقورزی را جلوی چشم
بیاورد و طعم خوش اولین لحظههای رویارویی با معشوق را زنده کند. اما از سویی دیگر،
کاری میکند تا فراموششدهترین هراسهای زندگی را دوباره تجربه کنی و نیرویی به درونت اضافه میکند تا همهشان را پس بزنی. در واقع، یک بار دیگر به دام عشق
میافتی و دوباره علیه سرکوبها و ترسهای دیرپای زندگیات میخروشی. ظاهر فیلم
جدید جان کارنی پاکباز آن قدر خودمانی است که ممکن است در اولین دیدار نتوان عمق
احساسی این حماسه کوچک را درک کرد؛ چون دور از ذهن نیست که بیشتر توجهها جلب
داستان تکراری و حتی کمابیش کلیشهایاش شود. وقتی نگاه فیلمسازی این همه
هویتمند، مهربان و هنرمندانه است، داستانی هزاران بار شنیدهشده هم می تواند به
عمیقترین لایههای قلب و مغز مخاطبانش پل بزند. چیزی فراتر از نوستالژی صرف در
«سینگ استریت» جریان دارد؛ تصویر کمیابی از یک هویت جمعی که با محیط زندگی آدمها
پیوندی ناگسستنی برقرار کرده؛ تصویری از روحهای هنرمندی که اندوهشان را به هنر
ترجمه میکنند و از ذرهذره رنجهایشان، چیزی میآفرینند که تا سالها و قرنها
موتور متحرک قلبهایی دیگر خواهد بود.
هفت. فروشنده (The Salesman) ساخته اصغر
فرهادی
واپسین ساخته اصغر فرهادی در فرم و
محتوا با ساختههای دیگرش متفاوت است و احتمالا به همین دلیل این همه مورد بیمهری
قرار گرفته است. این بار فرهادی موضوعی را دست گرفته که آن چنان ملتهب و بحرانی
است که ممکن نبوده همچون گذشته با تمرکز بر روایت و قصه، بستری برای اضافه شدن
خودبهخود لایههای اجتماعی و سیاسی مورد نظرش فراهم شود. این بار قضیه از بیخ
متفاوت است و فرهادی هوشمندانه این تفاوت را درک کرده و مطابق با آن عمل کرده. او
برای راه رفتن و حتی دویدن بر لبه تیغ محدودیتها، خودآگاهانه ریزترین عناصر فیلمش
را کنار هم چیده تا بدون سقوط از پرتگاه خط قرمزها، آن نتیجه نهایی به کف بیاید.
ممکن است عدهای از جمله خود نگارنده با این همه نمادگرایی آشکار و خودآگاهی در
فیلمسازی مشکل داشته باشند، اما با بررسی دستاوردهای چنین رویکردی در این مورد
خاص، میشود با خیالی راحت استثنا قائل شد. «فروشنده» نقد بیرحمانه و البته عمیقی
است بر جامعهای پر از بیاخلاقی، سوتفاهم، عافیتطلبی و سرکوبهای جنسی. تصویر
روشنی است از تبدیل شدن ناگزیر امر خصوصی به امر اجتماعی یا حتی سیاسی در جامعهای
که سیاست به خصوصیترین روزنهها و خلوتهایش تجاوز کرده است؛ تجاوزی صدها بار
ویرانگرتر از آن تجاوز فیزیکی که در فیلم اتفاق میافتد.
هشت. من، دنیل بلیک (I, Daniel Blake) ساخته کن
لوچ
کن لوچ در پیرانه سر همچون جوانان
سرکش و طغیانگر فیلمی پر از احساس ساخته در رثای از دست رفتن انسانیت و آرمانخواهی
در جوامع مدرن. «من، دنیل بلیک» علاوه بر اینکه آشکارا له شدن فردیت انسانها لای
چرخدندههای مدرنیسم را روی دایره میریزد، نقدی صریح و جدی است بر شکل افراطی
«فرهنگ حریم خصوصی». اگر «فروشنده» فرهادی نمایشگر ضایعات از دستن رفتن حریم خصوصی
است فیلم تازه کن لوچ تصویری دردناک است از انفعال مهلک برآمده از افراط در دخالت
نکردن در حریم خصوصی دیگران. لوچ با گرفتن بازیهایی جانانه از بازیگران، ریختن
دریایی از مهر و شفقت به دل شخصیتهای اصلی و بر زدن لحظاتی مفرح لابهلای
نامهربانیهایی که سایهاش بر سراسر قصه گسترده، فیلمی پروپیمان و درجه یک ساخته؛
فیلمی بهظاهر دستیافتنی و ساده که میزانسنهای هوشمندانهاش، از جمله همه
حضورهای شخصیت اصلی در کوچه و خیابان و خیمه سنگین شهر و متعلقاتش بر او، ازیادنرفتنی
هستند.
نه. منچستر کنار دریا (Manchester By the Sae) ساخته
کنت لانرگان
فیلمهای عالی معمولا تصویری بیکموکاست از
زندگی نیستند بلکه بازتابی منقح از آنند که منطبق با همان ارکان بنیادین شکل گرفتهاند
و همان حسهای پرشمار و گاه متناقض لحظهها و ساعتهای مختلف زندگی در آنها جریان
دارد. در «منچستر کنار دریا» اندوه هست، حسرت هست و فغان؛ قلبهای شکسته نه که تکهپارهشده
زمستانزده هست که هر لحظه نیشتری بر صاحبانشان فرود میآورند. این نیشترها گاهی
آن قدر میسوزانند که یارای تلاشی دیگر برای تپشی
دیگر نمیماند. اما آن سوتر، زندگی هست و وصالی دیگر از جنسی دیگر، امید هست و
تازهنگاهی مهربان که به انتظار نشسته و بهاری که بر سر شاخهها معطل آخرین نفسهای
زمستان است. هنر کنت لانرگان که در نوشتن فیلمنامه و کارگردانی به بلوغی نظرگیر
رسیده اینجاست که چیرهدستانه همه این گزارههای حسی را در هم می تند و هر یک را
به دیگری تبدیل میکند؛ به طوری که احتمالا میتوانید هم دلخراشترین و هم مفرحترین
لحظههای سینمایی سال را توی «منچستر کنار دریا» پیدا کنید. با همه اینها،
فیلم چنان اندوهبار و غمافزاست که تماشای دوبارهاش به خودآزاری میماند. درست
است که حتی در قعر جهنم عاطفی سپیدی که میسازد هم روزنههایی حقیر از امید میگشاید
و درست است که طی این فرآیند، شوخیهای درجه یکی رو میکند، اما هرچه باشد جایی که
میبردت یک جهنم لعنتی است. آن قدر قلب را میشکند و میسوزاند که دیگر مهم نیست
بتوانی ازش برگردی یا نه. و همین تجربه یگانه، بزرگترین موهبت نهفته در فیلم است. «منچستر...» تماشاگرانش را چنان درگیر موقعیتهایی
خردکننده میکند که به سلامت گذشتن از آنها، به آدمهایی پختهتر و باتجربهتر
تبدیلشان میکند. این فیلم همچون مرهمی است برای زخمهایی که شاید در آینده بر
تن و جانمان فرود بیاید؛ البته اگر آن قدر خوششانس باشیم که هنوز فرود نیامده
باشند.
ده. مجموعه فیلمهای ترسناک
در یک سال عالی برای فیلمهای
ترسناک، چند فیلم خوب در این ژانر دوستداشتنی به نمایش درآمدند که همهشان شایسته
اشارهاند؛ شاید مهمترینشان «زیر سایه» (under the shadow) بابک انوری فارسیزبان بود که همه ترسهای
مزمن نگارنده را احضار کرد و هراسهای کودکیاش را شخم زد. نام این فیلم به عنوان
اولین فیلم ژنریک ترسناک فارسیزبان در تاریخ ثبت خواهد شد. قسمت دوم «احضار» (The Conjuring) جیمز
وان هم منطبق بر سیاق مبارک سلفش، با تکیه تماموکمال بر میزانسنهای نوآورانه و
گسترش دقیق روایت، هارور دیگری بود که توانست از خطر بیطراوتی شایع در دنبالهها
به سلامت عبور کند و به کیفیت عالی قسمت اول نزدیک شود. هارور مهجور انگلیسی
«دختری با همه استعدادها» (Girl with All the Gifts) ساخته کالم مککارتی پس از مدتها میتواند دوباره به
یادمان بیاورد که زامبیها چرا ترسناک هستند؛ آنها در مرز ناشناخته انسان و حیوان
به سر میبرند و هرآنچه ناشناخته است، ناخودآگاه هراس هم تولید میکند. «ساحره» (The Witch) ساخته رابرت اگرز نوآمده، در زمینه فضاسازی بینقص است و با وجود فیلمنامه بیجهت
پرگفتوگو و کمجانش، از نظر بصری در اوج است. همین قدرت بیچونوچرای تصویری و
البته صوتی فیلم است که میتواند لحظههایی هراسناک بیافریند که تا مدتها از ذهن
پاک نشوند. و در نهایت یک غافلگیری دیگر از پیوند ژانرهای وسترن و هارور. «بریمستن» (Brimstone) ساخته یک هلندی تازهکار به نام مارتین کولهوون، فیلمی نمادین و صریح است که بدون
ذرهای پردهپوشی، بنیادگراییها و تندرویهایی که میتواند بر پایه ایمان مسیحی
شکل بگیرد را به تصویر میکشد. ساختار روایی معکوس، دقتی مثالزدنی در طراحی صحنه
و بازسازی فضاهای تاریخی و لانگشاتها و نماهای سرپایین بیانگر و نشانهگذاریشده،
تنها بخشی از لذتهای تماشای این فیلم مشوشکننده هستند.
انتخابهای ویژه
«پسر شائول» نگاهی هنرمندانه به
فاجعهای است که چنان در روح و جسم بشریت ریشه دوانده که حتی اکسیر زمان هم نمیتواند
ذرهای از درد جانکاهش بکاهد. انگار اوج التیامبخشی زمان این است که رنگی از رویا
(بخوانید کابوس) بر آن همه خشم و خون و خسران بزند؛ یعنی واقعیت را به ساحت مجاز
بکشاند؛ رئال را به سوررئال تبدیل کند و دریای خون را به سراب خون. به نظر میرسد
تمام انگیزه آن دوربین چسبیده به شائول و آن تقلا و تمنای جنونآمیز برای به کف
آوردن یک لحظه شرافت، همین باشد؛ همین که آن تباهیها چنان برای نسل نوآمده گران و
غیرقابل تصور است که جز به زبان انتزاع نمیتوانند به آن نزدیک شوند. و عجبا که
حتی با همین نگاه فراواقعی، تجربه تماشای «پسر شائول» همچنان کوبنده و خفقانآور
است.
«انجیل کاملا جدید» ادیسهای شوخوشنگ
و شاهکاری مفرح است که میتواند به عنوان یکی از مصداقهای تماموکمال پستمدرنیسم
در سینما در آینده مورد ارجاع قرار بگیرد. لحظهلحظه فیلم جدید ژاکو ون دورمل
سرشار از ایدههای ناب و اجراهای نابتر است. این از آن دسته فیلمهاست که با هر
بار تماشایش درهای جدیدی از مکاشفه به رویت باز میشود و هر بار، سخاوتمندانه،
سرنخ یا نکتهای جدید برای پژوهش در اختیارت میگذارد. همان طور که نمیشود پستمدرنیسم
را در یکیدو جمله خلاصه و تعریف کرد و باید از مصداقهایش کمک گرفت، برای بیان
خلاصهوار ارزشهای سینمایی بیشمار «انجیل کاملا جدید» هم نمیشود به یکیدو جمله
تیتروار بسنده کرد. همه چیز در خود فیلم است؛ آماده برای کشف و لذت.
و چند فیلم خوب دیگر
سوسیس پارتی ساخته کنراد ورنون و گرگ تیرنان Sausage
Party
دیگه به کجا حمله کنیم؟ ساخته مایکل مور ?Where
To Invade Next
Swiss
Army Man مرد همه کاره ساخته دن کوآن و دنیل شینرت
Hacksaw
Ridge ستیغ هکسا ساخته مل گیبسن
Captain
Fantastic کاپیتان فانتاستیک ساخته مت راس
Land
of Mine سرزمین مین/ من ساخته مارتین زاندولیت
A Man
Called Ove مردی به نام اووه ساخته هانس هولم
Arrival ورود ساخته دنی ویلنو
Allied متفقین ساخته رابرت زمکیس
Moonlight مهتاب ساخته بری جنکینز
A Monster Calls هیولایی صدا می زند ساخته خوزه آنتونیو بایونا
Silence سکوت ساخته مارتین اسکورسیزی
My Life as a Zucchini زندگی کدویی من ساخته کلود باراس
The Daughter دختر ساخته سایمن استون
Patriots Day روز میهن پرستان ساخته پیتر برگ
Frantz فرانتس ساخته فرانسوا اوزون